زندان.....فردا اعدام میشوم...
نمی دانم چه سرنوشتی در انتظارم بود.یاد روزی که اعزام میشوم افتادم اشک های همسر و خنده های فرزند سه ساله ام فرزندم را با توکل به خدا به همسرم سپردم و بهش گفتم محمدم را میسپرم به تو و تو رو هم به خدا محمدم را امام زمانی تربیت کن وقتی بزرگ شد بگو که به خاطر امام زمان رفتم…..
نگاه همسرم و پسرم در طول این مدت همیشه جلوی چشمام بود.
توفکر خاطرات پسرم بودم و لبخندی به لب داشتم. اون روز آخرین دیدار ما بود
دیداری که می دانستم دیدن دوباره ای نخواهم داشت
چند ساعت دیگر نوبت اعدام من بود
خلاصی
و ازادی از این زندان سیاه
زندانی که نمیدانم چندصد نفر در این اتاف کوچک کشته شده بودن
خون های خشک شده حکایت از زندانی های زیادی داشت تکه لباس های پاره شده
یادگاری های نوشته شده با خون…
11 خطی که کشیده بودن قصه زندگی 11 روزه یک مرد را نشان میداد که برای آزادی لحظه شماری میکرده….
دلم میخواست من هم یادگاری بنویسم
اما
بادست های بسته نمیتوانستم چیزی بنویسم.نای تکان دادن دست هایم را نداشتم .
در آن زندان کوچک به بزرگی ایرانم افتخار میکردم.
ایرانی که حاضر بودم به خاطرش هر ثانیه جان بدهم.
چون ایرانی بودم بساط اعدام من مفصل تر بود
انگار دل پری از ایران داشتن
از شیعه بودن
از عشق علی…
نمیدونستم با چه روشی مرا اعدام میکنن اما خودم را آماده کرده بودم
مرگم را در چند قدمی خودم میدیدم
بادوست هم رزمم
عهد بسته بودیم
هر کدام که شهید شدیم و اگه به دست داعش افتادیم
اگر هم ترسیدم
ترسمان رو به هیچ وجه ظاهر نکنیم و تو اون لحظات فقط و فقط به اسارت عمه سادات حضرت زینب فکر کنیم و ترس رو از خودمان دور کنیم.
شروع کردم به خواندن زیارت عاشورا …
به سلام های زیارت که رسیدم اشک هایم بی اختیار جاری شده بود
وای شمر در قتلگاه بر سر امامم بود و من کاری نمیتوانستم بکنم
یزیدیان هلهله میکردن
و شاد بودن
پایکوبی میکردن..
و من …..
چشم های از خون پر شده شمر به سمت من نگاه میکرد.
با شمشیر خونی به سمت من می آمد…
همیشه به این فکر میکردم اگه اون روز تو کربلا بودم کردم طرف بودم
طرف شمر
یا طرف عشق. ..
السلام علی الحسین
و علی علی ابن الحسین. …
ناله هایم زندان را فرا گرفته بود. ..
ناگهان
در اتاق محکم به دیواری که با خون
الله اکبر
نوشته بود خورد
دو مرد قوی هیکل با چهره ای کریه و
وحشناک همچون شمر
وارد زندان شدن و با صدای بلند و با ضربه های وحشناک مرا سمت در میکشاندن
و من همچنان با صدای بلند تکرار میکردم
السلام علی الحسین…
انگار که آنها هم حس کرده بودن من ترسی از مردن ندارم
با پوتک هایی که در دست داشتن از سر و زبانم میزدن تا صدای سلام به اربابم را نشنوند
با فریاد های الله اکبر و لا اله الا الله مرا به سمت بیرون میبردن و من همچنان سلامم به اربابم زمزمه میکردم …..
ترس و نفرت را در چشمانشان میدیم
حس نفرت در وجودشان جاری بود و مبخواست از چشمانشان خارج شود
هر کدام ضربه ای با ذکر الله اکبر میزدن
و به همدیگر تبریک و احسنت میگفتن
و من هم
همچون دامادی که به حجله عروس میرود
برق شادی در چشمانم
تیری به قلب آنان میزد..
سلام
اربابم
سلام
آقایم ……