2030 با زبان داستان
زن و شوهری تو روستا با هم زندگی میکردن خوب و خرم
بعد چند مدت زندگی گاوی خریدن که از شیرش استفاده کنن
خب گاو رسیدگی میخواست اب و علف باید بهش میدادن
و این باید با برنامه پیش میرفت
تصمیم گرفتن که یه روز خانم خونه به گاو آب بده و یک روز اقای خونه تا تو خونه بتوتن به کارهای دیگه هم برسن
اما چون انجام این کار سخت بود فکری به ذهن مرد رسید که هر کی زیاد حرف بزنه اون باید به گاو رسیدگی کنه.
بله آقای خونه مثلا میخواست زرنگی کنه و باخودش فکر کرد که خانما نمیتونن حرف نزنن پس من دیگه راحت شدم و خانمم به گاو میرسه?
از اون روز شروع شد حرف نزدن . .
خانم که دید اگه خونه بمونه باید حرف بزنه تصمیم گرفت بره خونه پدرش
کارهاشو کرد و بدون حرف زدن رفت.
آقا ی خونه وقتی دید خانم رفت. گفت حتما رفت تا حرف نزنه اما نمیتونه بالاخره که میخواد خونه بیاد و مجبوره حرف بزنه.
نشست خونه به امید اینکه خانم بیاد و شروع به حرف زدن کنه و این بازی رو خودش ببره …
تو حال و هوای خودش بود که گدایی به خونشان اومد و تقاضای پولی کرد اما مرد خونه با خودش گفت این حتما نقشه خانمه و میخواد منو امتحان کنه پس حرفی نزد ????
گدا چندین بار گفت و خبری از مرد نشد و صداش در نمیومد …
با خودش فکر کرد که حتما لال و کره رفت سراغ خونه و چند تا وسایل برداشت و رفت و مرد هم همچنان سکوت کرده بود کهدنبادا اعتراضی کند و این بازی را ببازد..
گدا به دوستش رسید و قضیه را تعریف کرد آن مرد هم رفت سراغ آن آدرس که گدا داده بود
وقتی به مرد رسید طلب غذایی کرد اما دید مرد سکوت کرده و هیچ حرفی نمیزند.
گاو بیچاره که از دیروز آب و علف نخورده بود گرسنگی و تشنگی بهش چیره کرده بود و صاحب خانه را صدا میکرد اما دریغ که مرد منتظر بود این بازی را ببرد و خانم به گاو برسد……
ان مرد (دوست گدا ) از این فرصت استفاده کرد و چند تیکه وسائل برداشت و با صدای گاو به سمت طویله رفت و گاو را هم با خودش برد . وقتی دید که مرد خانه با دیدن بدون گاو هم هیچ عکس العملی نشان نمی دهد با رضایت کامل گاو را هم برد……
بله وقتی خانم خونه اومد دید هیچ خبری نیست و مرد با لبخند منتظر خانم نشسته?
وقتی داخل خانه شد تو خونه وسایلی نیست،انگار دزد آمده. و مردش را صدا زد که چه شده و وسایل خونه کجاس??
اینجا بود که مرد با خوشحالی داری زد که تو بازی را باختی و باید به گاو برسی ??
خانم بدبخت که دید شکست خورده رفت و باید به گاو برسد به طویله رفت تا به گاو بیچاره برسد اما وقتی رفت و طویله را خالی دید فریادی براورد?????…
حالا هر دو فریاد میزدن و بلند اعتراض میکردن اما دریغ از گاو که تب و علفش بدهند…
قضیه امروز ما هم این شده مجبورمان میکنند که سکوت کنیم.. و روزی آگاه خواهیم شد که دیگر نه گاوی هست و نه برد و باختی ????
حواسمان باشد